شعر و داستان
زندگی یک قالی بزرگ است
هر هزار سال یک بار فرشتهها قالی جهان را در هفت آسمان میتکانند، تا گرد و خاک هزار سالهاش بریزد و هر بار با خود میگویند: "این نیست قالیای که قرار بود انسان ببافد، این فرش فاجعه است ..."
با زمینه سرخ خون و حاشیههای کبود معصیت، با طرحهای گناه و نقش برجستههای ستم،
فرشتهها گریه میکنند و قالی آدم را میتکانند و دوباره با اندوه بر زمین پهنش میکنند.
رنگ در رنگ، گره در گره، نقش در نقش، قالی بزرگی است زندگی، که تو میبافی و من میبافم، همه بافندهایم، میبافیم و نقش میزنیم، میبافیم و رج به رج بالا میبریم، میبافیم و میگسترانیم.
دار این جهان را خدا برپا کرد، و خدا بود که فرمود: "ببافید"، و آدم نخستین گره را بر پود قالی زندگی زد.
و هر که آمد، گرهای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت و چنین شد که قالی آدمی رنگ رنگ شد، آمیزهای از زیبایی و نازیبایی، سایه روشنی از گناه و صواب.
گره تو هم تا ابد بر این قالی خواهد ماند، طرح و نقشت نیز، و هزاران سال بعد، آدمیان بر فرشی خواهند زیست که گوشهای از آن را تو بافتهای.
کاش گوشهای را که سهم توست، زیباتر ببافی.
*************************************************************************************************
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید..
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".
کلمات کلیدی :
¤ مهرنوش| ساعت 11:14 عصر سه شنبه 88/2/29
نوشته های دیگران ( )
خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
RSS
Atom
:: بازدید امروز ::
10
:: بازدید دیروز ::
46
:: کل بازدیدها ::
89878
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: آرشیو ::
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
:: لینک دوستان من::
:: لوگوی دوستان من::
::وضعیت من در یاهو ::
:: خبرنامه وبلاگ ::
:: موسیقی ::